در سومین روز از سال جدید، رضا نوراللهی مشاورشهرداری تهران و از پیشکسوتان ومعتمدین منطقه 17 و امیر محسنی شهردار منطقه با مادر شهید بهروز صبوری دیدار کردند.
به گزارش «امید شهر» در این دیدار پیام و لوح تقدیر دکتر نجفی شهردار تهران به مادر این شهید که از سرداران جنگ بود تقدیم شد.
در سومین روز از سال نو، نوراللهی مشاور شهردار تهران و امیر محسنی شهردار منطقه۱۷ که حامل پیام تبریک شهردار تهران بودند به همراه تنی چند از مدیران شهری با مادر شهید بهروز صبوری دیدار نمودند. مشاور شهردار تهران ضمن ابلاغ این پیام، لوح تقدیر و تبریک شهردار تهران را به وی تقدیم کرد.
چندی پیش، مادر این شهید، پس از سی و یک سال بهروزش را تحویل گرفت و در جوار امامزاده منطقه 17 آرام گرفت.
این دیدار با خانواده شهید را شاید بتوان در راستای دیدار چند روز قبل رضا نوراللهی مشاور شهردار تهران با فرزند یکی از شهدا دانست. وی در یادداشتی از دیدارش با فرزند یکی از دوستان قدیمی که در جنگ ایران و عراق شهید شده بود، اینچنین یاد کرد:
دیدار پس از 35 سال
فقط نامش ابوذرنبود؛ در مرام و مسلک و روش و منش هم براستی مانند ابوذر صحابی بزرگ پیامبر زندگی میکرد!
از بچگی باهم قد کشیدیم دریک محل وکوچه، فقیر بودیم ولی حقیر نه!
استعداش کمنظیربود؛ از شاگرد اولهای دبیرستان بود و تقریبا یکسال بعد از من جذب سپاه پاسداران شد.
بچههای دهه سی عموما نجیب و با حیا بودند؛ ابوذراز این حیث هم ازامثال من و دوستان دیگر جلو بود!
سه نفربودند که در دبیرستان از بهترین و با استعدادترین شاگردهای آن زمان بودند؛ ولی هرکدام به راهی رفتند یکی جذب حزب توده شد و الان اظهار پشیمانی و ندامت میکند؛ یکی جذب سازمان کثیف منافقین و بعدها اعدام شد؛ ابوذر هم راهی را رفت که بسیاری از جوانان و شیفتگان خدمت به مردم و کشور رفتند.
او در عملیات خیبر در سال ۶۲ مظلومانه به شهادت رسید و پیکر پاکش بعد از پانزده سال شناسایی و پیدا شد و استخوانهای خالی او را به خاک سپردند.
وقتی عازم جبهه میشد همسرش باردار بود و فرزند پسرش زمانی پا به این دنیا گذاشت که پدر به شهادت رسیده بود؛
مادر نام پسر را هانی گذاشت.
ماجرای پیدا کردن هانی بعد از سی و پنج سال خود قصه پرغصهای دارد که پرداختن به آن در حوصله این نوشتار نیست!
همین قدربگویم پنج روز قبل خواب رفیق شفیق وعزیزم ابوذر را دیدم. دو روز بعد در فضای مجازی عزیز دیگری با من ارتباط برقرار کرد و گفت من از شما و شهید ابوذر به لحاظ سنی کوچکترم ولی دوستی و رفاقت نزدیک شما را کاملا بیاد دارم. خلاصه این عزیز ناخواسته عامل ارتباط بنده با فرزند شهید ابوذر منصورنژاد شد.
ازانزلی عازم تهران بودم که اولین ارتباط تلفنی من باهانی فرزند شهید بعد از سی وهفت سال شکل گرفت. دست و پای خود را کاملا گم کرده بودم. کناری زدم استرس تمام وجودم را گرفته بود با خود میگفتم من چه باید بگویم؟ مانند بچهها سیر گریه کردم؛ تا بحال اینقدر خودم را شاد و سر حال ندیده بودم!
در این سالها بسیار غصه میخوردم که هم پدر را از دست داده بودم وهم از پسراطلاعی نداشتم بخصوص غم فراق پسرجوان خودم هم به آن اضافه شده بود.
خلاصه دیشب با هانی و محمد آقازاده و برادرش آقاشاهپور و دوست مشترکمان با فرزند شهید ابوذر در رستوران آذریها در میدان راهآهن قرار گذاشتیم تا همدیگر را ببینیم.
ازشوق دیدن فرزند دوست عزیزم لکنت زبان پیدا کرده بودم؛ هانی را که دیدم انگار پدرش را دیدم. او استاد دانشگاه است، ازدواج کرده و دخترکوچکی دارد بنام فاطمه!
شاید به جرات بتوان گفت آقای دکترهانی یکی از نوابغ رشته معماری در کشور و صاحب تالیفات است؛ دو سال در سوییس بوده و خیلی اصرار داشتند آنجا بماند اما بخاطر مادرش ترجیح داده به ایران برگردد!
باورکنید دوستان؛ فکرمیکنم با دیدن هانی کمتر جای خالی پسرم مصطفی آزارم دهد!
هانی به من گفت شما داغ پسر دیده ای و من داغ پدر؛ اما داغ پسر خیلی سختتراست.
محمد آقازاده که این روزها ماجرای سهیل پسرش خیلی بیقرارش کرده، همانجا در آن دورهمی مطلب زیبایی نوشت و یکی دو بارهم چشمهایش بارانی شد!
دیشب یکی ازخاطرهانگیزترین شبهای زندگی من باقی خواهد یماند!
آن شب، فقط پسر را ندیدم؛ بلکه پدر را هم دیدم.
روح ابوذر شاد